دختر در خیابان قدم میزد،چشمانش همه جارا میدید ولی ذهنش هیچ جارا. انگار درون ذهنش زندگی میکرد! 

وارد کتابخانه شد و به سمت قفسه ی کتاب های کلاسیک رفت "جان شیفته رومن رولان" را برداشت کاملا متفاوت!

به سمت مهد کودک به راه افتاد.             در راه توجهی به اطرافش نداشت! چرا که راه این روز های تنهاییش بود.     باز همان کفاشی که پیر مرد سال خورده ای بود و روی آن صندلی نشسته بود و کفش واکس میزد،بازهمان فروشگاه بزرگ وشیکی که آدم های زیادی در آن لحظه های خود راسپری می کردند،وباز همان خیابان پر از دلتنگی.

لحظه ای ایستاد و به همه ی این تکرار ها لبخندی زد!

گام هایش را محکم تر بر می داشت از دور در رنگی رنگی و سک تابلو نوشت به او چشمک می زد و اشاره میداد که به سمتش برود.

دخترک روبه روی در رنگی ایستاد ؛ سرش را بالا گرفت باز همان نوشته تکراری زیبا"کودکستان پرواز"به چشمش امد.

در دلش برای دیدن بچه های قد و نیم قد ذوق کرد. دستش را بالا برد که تقه ای به در بزند اما یادش امد که امروز کسی منتظر او نیست!

چون امروز جمعه است و او باز همان راه تکراری را رفته بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها